PDF نسخه کامل و اصلی رمان آخرین بت به قلم فاطمه زایری رایگان در ژانر عاشقانه
دسته بندي :
کالاهای دیجیتال »
رمان
PDF نسخه کامل رمان: آخرین بت
نویسنده:فاطمه زایری رایگان
ژانر:عاشقانه
تعداد صفحه:2750
خلاصه
قصه از عمارت مرگ شروع میشود؛ از خانهای مرموز در نقطهای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشـیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محمولههای گمشدهی دلار و رفتن به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری میکند تا لاشهی رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد، در حالی که ردپـای سرگرد امیرمهدی رَها، بر برفهای خونین، جا مانده و برچسب “پلیس خاطی” هر لحظه بیشتر به این نام وصل میشود؛ به نام مردی که یکروزی در گذشته بوی نان گرم میداد و حالا مدتهاست که کنـج سلول انفرادیاش، بوی خونِ آدمیزاد میدهد! اما حنا به این مرد باور دارد، باوری از جنس ایمان …
قسمتی از رمان
مهرانه که مُرد دلم را مثل پاره سنگ کوچکی پرت کردم وسط دریا! حالا یک سال گذشته بود و هنوز نتوانسـته بودم دلم را پیدا کنم. هنوز آن سنگ زیر آب بود و هنوز نمیدانستم که چطور میشد حال آدم واقعاً خوب شود. با شروع اسفندماه تبدیل شدم به کالبدی خالی که روح نداشت. روزهای اول عزیز دردم را نمیدانـست و فکر میکرد مریض شده ام؛ اما کم کم دست همه آمد که دردم به جسم ربطی ندارد. تا خود فروردین با خودم و دنیا لج کردم. مردم به خاطر آمدن سال نو و عید نوروز خوش و سرزنده بودند و من در ازدحـام غم هایم گم بودم.
روزها که جلوتر رفت، بقیه هم با من هم درد شدند. خصوصاً فاضل که درست از یک هفته مانده به عید، كم غذا و کم صحبت شد و بیشتر در خوش فرو رفت. یک بار دیدم که داخل موبایلش عکس های تکی مهرانه را ورق میزد و با خودش خلوت کرده بود. نصفه شب بود و عزیز داخل اتاق خوابیده بود. فاضل در پذیرایی خودش را در اندوه و دلتنگی خفه کرده بود که بدموقع مزاحمش شدم و پرسیدم: چرا اینقدر عاشقش بودی؟ مگه ولت نکرد و رفت با یکی دیگه؟ فاضل موبایلش را بست و جوابم را نداد.
مرا گذاشت درون هزارتا سوال بی جواب به جز آن شب دیگر کاری به کارش نداشتم. ما درد مشترک هم بودیم. من وقتی او را میدیدم یادم میافتاد که پدر واقعی ام مرد دیگری ست و او وقتی مرا میدید، یاد بی معرفتی مهرانه میافتاد که سال ها پیش با او قول و قرار عاشقی داشت؛ اما دلش را اندک اندک به مردی دیگر داده بود. به نعیم خورشیدی استاد حقوق دانشگاه تهران، وکیل پایه یک دادگستری تا روز دهم فروردین اوضاع همین بود. فاضل که میدانست چقدر ناآرام و بی تابم، مرخصی کوتاهی گرفت تا همه با هم به تهران برویم …
-
گالری تصاویر :